پری زاد
افزوده شده به کوشش: پرنیان ت.
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: محسن میهن دوست
کتاب مرجع: سمندر چهل گیس صفحه ۱۴۹
صفحه: 121 تا 125
موجود افسانهای: دیو
نام قهرمان: پسز
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: وزیر
این داستان دربارهٔ یک پسر جوان است که به دنبال شرایط بهتر برای زندگی میگردد. او ابتدا به شهر دیگری میرود و شاگرد شخصی میشود. بعد به دنبال پیدا کردن همسر میگردد و به خانهای جادویی میرود تا دختری پری زاد را برای خود بیابد. او با کمک دختر پری زاد، موانعی را پشت سر میگذارد. اما وزیر شروری که به او حسادت می ورزد، تلاش میکند تا او را از مسیرش منحرف کند. اما با همت و تدبیر پسر جوان و کمک دختر پری زاد، نهایتاً به موفقیت میرسند و مخالفان شرورشان نابود میشوند.
پیرزنی بود که پسر کوچکی داشت. وقتی پسر بزرگ شد، روزی به مادرش گفت: مادر، وقت آن استکه زنی برای من برگزینی.پیرزن گفت: پسرم بهتر است پیش بزرگان بروی و از آنها کمک بخواهی. پسر از حرف مادرشناراحت شد و او را ترک کرد و به شهر دیگری رفت.پسر در آن شهر شاگرد مردی شد. پس از مدتی، یک روز پسر به استادش گفت: ای استاد، لطفا برای منهمسری پیدا کنید. استاد پاسخ داد: امروز در شهر میخواهند یک «باز» را پرواز دهند، باز بر سرهرکس بنشیند، دختر شاه مال او میشود. جوان با همان لباسهای ژنده ای که به تن داشت به میدان شهررفت. اقوام شاه باز را به پرواز درآوردند. باز پرید و رفت روی شانه جوان نشست. اقوام شاه گفتند: بازاشتباه کرده است.دوباره «باز» را پرواز دادند٫ این بار هم بر روی شانه ی جوان نشست. وقتی برای بار سوم هم همینطور شد، تصمیم گرفتند که دختر شاه را به جوان بدهند. آن ها هفت شبانه روز جشن گرفتند.مدتی گذشت. یک روز دختر به پسر گفت: به شکار برو و کبوتری برای من بیاور. پسر اسباب شکاررا برداشت و سوار بر اسب شد و رفت. اما دلش نیامد پرنده ای را با تیر بزند. پس با دستش کبوتربگرفت و برد برای دختر.سپس دختر جفت آن کبوتر را هم از پسر خواست. پسر رفت و مشتی گندم رویزمین ریخت. کبوترها آمدند و مشغول خوردن شدند. پسر جفت آن کبوتر را گرفت و برای دختر برد.وزیر پادشاه که عاشق دختر بود، از این که جوان شکارچی زبردستی از آب درآمده بود، به او حسودیاش میشد. با خود گفت: باید او را نابود کنم. پس رفت پیش پادشاه و به او گفت: اسب پری زادی وجوددارد که شایسته ی رکاب شماست. بهتر است داماد خود را بفرستید تا آن اسب را بیاورد. پادشاه جوان راخواست و به او امر کرد که برود و اسب پری زاد را بیاورد.پسر رفت و با مشقت زیاد اسب را پیدا کرد و برای پادشاه آورد. از این رو، وزیر کینه اش بیشتر شد،پس پیش شاه رفت و پیشنهاد داد که پسر را بفرستند تا جفت اسب را هم بیاورد. پادشاه پسر را مأمورکرد تا جفت اسب را هم بیاورد. جوان رفت و رفت تا به باغ پریان رسید. در باغ پریان، جوی آبی روانبود. پسر چشمش به یک گوهر شب چراغ افتاد. آن را برداشت. باز جلوتر رفت و یک گوهر شب چراغدیگر دید. رفت و رفت تا به درختی رسید که سر بریده شده دختری از شاخه ی آن آویزان بود. قطرههای خون از سر دختر به جوی می ریختند و تبدیل به گوهر های شب چراغ میشدند. جوان برای این کهراز آن را بفهمد، در باغ گودالی کند و در آن پنهان شد.بعد از مدتی دید دیوی از یک ابر پایین آمد و شیشه روغنی را از زیر درخت برداشت و به گردن دخترمالید و سر را به آن چسباند. دختر زنده شد. مدتی دیو با دختر صحبت کرد بعد سر او را برید و آن رااز درخت آویزان کرد و رفت. پسر از گودال بیرون آمد. شیشه روغن را برداشت و سر دختر راچسباند. دختر زنده شد و به جوان گفت: تو این جا چه کار میکنی؟ از اینجا برو. جوان گفت: از دیوبپرس شیشه عمرش کجاست، من تا تو را نجات ندهم نمیروم. بعد سر دختر را برید و بر شاخه درختآویزان کرد و خودش توی گودال پنهان شد. دیو آمد، دختر را زنده کرد و خواست با او عشق بازی کند.در همین هنگام دختر از دیو جای شیشه ی عمرش را پرسید. دیو عصبانی شد و به او سیلی زد. ولی بعددلش به رحم آمد و گفت: شیشه عمر من در آسمان هفتم در چنگ یک کبوتر است. دیو این ها را گفت ورفت. سپس پسر دختر را زنده کرد و دختر جای شیشه ی عمر دیو را به او گفت. جوان گفت من شیشهی عمر او را می آورم سپس لخت شد و خود را میان پاهای دختر انداخت. دیو از آسمان پایین آمد وجوان را دید و گفت: این جوان گستاخ را به سزای عملش میرسانم.دیو پسر را گرفت و به آسمان برد.وقتی به آسمان اول رسید، گفت: اگر تو را از اینجا بیندازم چه میشود؟ جوان گفت: در کجا هستیم؟ دیوگفت: در آسمان اول. پسر گفت: من هنوز روی زانوهای دختر هستم. دیو او را به آسمان بالاتر برد و درهر آسمان سؤالش را تکرار کرد و جوان هم وانمود می کرد که هنوز از بدن دختر جدا نشده است. تا اینکه به آسمان هفتم رسیدند. جوان شیشه ی عمر دیو را از کبوتر گرفت. دیو ترسید. جوان به دیو دستورداد که او را پیش دختر برگرداند. دیو به ناچار اطاعت کرد و او را پیش دختر برد. جوان از دیو خواستآن دو را به قصر پادشاه ببرد. دیو در قصر پادشاه گفت: شیشه ی عمرم را بده. جوان شیشه ی عمر دیورا به دست دختر داد دختر آن را به زمین زد. دیو دود شد و به هوا رفت.وزیر از این که پسر سالم برگشته و یک دختر پری زاد را هم با خود آورده بود حسادت و کینه اشبیشتر شد. پس به پادشاه گفت که دامادش را به دنبال اشیا گران بها به خانه ی جادو بفرستد. پادشاه بهجوان مأموریت داد تا به آنجا برود. جوان نزد دختر پری زاد رفت و ماجرا را گفت. دختر پری زاد بهپسر جوان گفت که در خانه جادو، چهل دختر هستند. وقتی تو را ببینند، از تو میخواهند برای پادشاهشانشله بپزی و تو باید این کار را انجام دهی. هر کاری هم آنها کردند، تو نباید لب از لب باز کنی. جوانرفت به خانه جادو و کارهایی را که دختر گفته بود انجام داد. وقتی شله را پخت چهل دختر از اوخواستند که کمی شله به آنها بدهد. ولی او گوش نداد. یکی از دخترها خیلی سماجت کرد. جوان کفگیرداغ را به دست او زد و دست دختر سوخت. دختر گفت: تو مرا سوزاندی اما من تو را نمیسوزانم.دختر یک جفت کفش طلا به پسر جوان داد. پسر کفش را برداشت و از آن جا به قصر رفت. و آن را بهملک محمد پسر پادشاه هدیه داد. ملک جمشید، پسر دیگر پادشاه جفت کفش را خواست. جوان نزد دخترپری زاد رفت و ماجرا را گفت. دختر پری زاد گفت: تو باید دوباره به همان خانه بروی این بار، در آنجا چهل دختر برای شنا وارد استخر می شوند. تو در جایی پنهان شو و لباس همان دختری که کفش طلارا به تو داد بردار. وقتی دختر آمد و لباسش را خواست، تو جفت کفش را از او بخواه. وقتی او به پهلویراستش قسم خورد، آن وقت لباسش را به او بده. پسر به خانه جادو رفت. همه چیزهایی که دختر به اوگفته بود اتفاق افتاد. پسر کفش را گرفت. دختر به او گفت تو باید مرا از اینجا ببری و گرنه کشته میشوم.جوان او را با خود به خانه اش برد کفش طلا را هم به شاهزاده داد. سپس پسر جوان، دختر پریزاد را بهزنی گرفت.وزیر که این وضع را دید، آن قدر زیر گوش شاه خواند تا او را راضی کرد که پسر را به آن دنیا بفرستدتا خبری از نیاکانش برای آنها بیاورد. پادشاه جوان را خبر کرد و موضوع را به او گفت. جوان رفتپیش پری زاد و امر شاه را با او در میان گذاشت. پری زاد گفت من کمکت میکنم. آنگاه پریزاد آدمکیشبیه به پسر جوان ساخت و لباس او را بر تنش کرد. به جوان گفت برو به پادشاه بگو دستور دهد تاهیزم ها را در شهر جمع کنند و آتشی روشن کنند. وقتی آتش روشن شد، پری زاد آدمک را جای جواندر آتش انداخت. هفت شبانه روز هیزم ها می سوختند. صبح روز هفتم پری زاد نامه ای را که از قبلآماده کرده بود زیر خاکسترها پنهان کرد. او قبلا از پدرش درباره ی نیاکان وزیر و پادشاه چیزهاییشنیده بود و آن را در نامه نوشت. وزیر نامه را زیر خاکسترها دید و خواند.فردای آن روز، وزیر از شاه خواهش کرد که دستور دهد تا در میدان هیزم جمع کنند و آتش روشن کنند.این کار را کردند و وزیر برای این که به آن دنیا برود و طبق خواسته نیاکانش عمل کند، داخل آتش شد.سوخت و از میان رفت.